Thursday, June 01, 2017

کابل، شهر بی‌دفاع؛ روایت خبرنگار بی‌بی‌سی که با مرگ فاصله کمی داشت

مثل هر روز دخترانم، بهار و باران، را به کودکستان بردم و در راه با هم شوخی کردیم. وقت خداحافظی هر دو با شیطنت دست تکان دادند و من هم؛ بعد رفتم. موتر دفتر در خیابان منتظر من بود. در صندلی جلو کنار نذیر، راننده‌مان نشستم.

هیچ چیز غیرعادی به نظر نمی‌رسید. وقتی به چهارراهی زنبق رسیدیم، ماموران نخستین و مهم‌ترین ایست محله‌مان طبق معمول نگاهی انداختند به مجوز ورود موتر/خودرو ما، بعد هر دو مانع فلزی به روی ما باز شد و ما گذشتیم. تنها چیزی که توجه مرا جلب کرد، تعداد نسبتا بیشتر ماموران مسلح و غیرمسلح حاضر در ایست بود. من با خودم به سنگینی خطرناک ماموریت آنها فکر کردم.

وقتی از این ایست گذشتیم، طبق معمول احساس آرامش کردم و تصورم این بود که وارد محله "سبز" امنیتی شده‌ایم. اما چند ثانیه‌ نگذشته بود که با انفجار مهیبی موتر ما به هوا بلند شد و جلو چشمان من تاریک، آنگاه موتر به زمین خورد و به یک طرف منحرف شد تا این که در آبرو (جوی) کنار کوچه رفت و با موانع فلزی کناره آن برخورد کرد و ایستاد.

در نگاه اول شیشه‌های جلو موتر را دیدم که مانند تار عنکبوت درز برداشته و انبوهی از خاک و ریگ و دود از آسمان روی ما فرود می‌آمد. سر نذیر روی شانه‌اش افتاده بود، حرکت نمی‌کرد. از سر من خون زیادی جاری شد. آن لحظه تصمیم‌گیری بود.

کمربندم را باز کردم، دستم را روی محل زخم سرم فشار دادم، در را گشودم و جلو موتر نشستم تا اگر گلوله‌باری شد، در امان باشم. متوجه شلیک گلوله نشدم و به‌سرعت دویدم و وارد کوچه فرعی شدم تا به دفتر برسم، اما نگهبانان مسلح تهدید می‌کردند که برگردم یا شلیک می‌کنند. برگشتم.

همچنان که سرم را محکم گرفته بودم تا جلو خونریزی را بگیرم، می‌دویدم. در میانه راه هر سه همکارم که در صندلی عقبی موتر با من بودند، از دنبالم رسیدند. تاج‌الدین سروش هم کمی زخمی و صورتش پرخون شده بود. دو همکار دیگرم شوک دیده بودند. در چندین ایست بازرسی در میان سخت‌گیری و تهدیدهای وحشتناک ماموران مسلح خود را معرفی کردیم و گذشتیم تا به دفتر رسیدیم.

همکارانم وضعیت را تشخیص دادند؛ فورا با موتری راه بیمارستان را در پیش گرفتیم. ایست‌های بازرسی و موانع همچنان وقت را تلف می‌کردند. در موارد زیادی تهدید می‌کردند تا برگردیم، بالاخره همکارانم می‌گفتند که زخمی داریم باید به بیمارستان برویم. سرانجام، به "بیمارستان امرجنسی" در شهر نو رسیدیم. شمار زخمیان بیش از حد بود. ما نتوانستیم آن‌جا بمانیم.

من داشتم خون ضایع می‌کردم، و با رفتن خون زیادی از من، کم‌کم از حال می‌رفتم. می‌گفتم کمی آب بدهید. هیچ‌کسی نمی‌شنید. بالاخره، مسئول امنیتی ما تصمیم گرفت که به بیمارستان دیگری برویم. آن جا هم پر از زخمی بود. ما را به طبقه زیرزمینی بردند. - More, BBC

کابل، شهر بی‌دفاع؛ روایت خبرنگار بی‌بی‌سی که با مرگ فاصله کمی


در حمله کابل یک کارمند بی‌بی‌سی کشته و ۴ کارمند دیگر زخمی شدند

0 Comments:

Post a Comment

<< Home